کد مطلب:129936 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:120

خواب سکینه، دختر حسین در شام
ابن نما گوید: سكینه در دمشق چنین خوابی دید: گویی كه پنج بزرگوار نورانی پیش آمدند. روی سر هر كدام پیری ایستاده بود و فرشتگان پرامونشان را گرفته بودند.


خدمتكاری نیز پیاده با آنها می رفت. آن نژادگان رفتند و خدمتكار آمد و به من نزدیك شد و گفت: ای سكینه، جدت سلامت می رساند. گفتم: بر رسول خدا سلام باد. ای پیك رسول خدا تو كه هستی؟ گفت: خدمتكاری از خدمتكاران بهشت. گفتم: این پیرانی كه همراه این نژادگان آمده اند كیستند؟ گفت: اول آدم، دو ابراهیم خلیل الله، سوم موسی كلیم الله و چهارم عیسی روح الله است. گفتم: آن كسی كه محاسنش را گرفته و می افتد و بلند می شود كیست؟ گفت: جدت رسول خدا (ص). گفتم: به كجا می روند؟ گفت: سوی پدرت حسین (ع).

من رفتم و كوشیدم خود را به وی برسانم و بگویم كه ستمگران، پس از او با ما چه كرده اند. در همین حال بود كه دیدم پنج كجاوه از نور آمدند درون هر یك از آنها زنی است. گفتم: این زنانی كه می آیند چه كسانی هستند. گفت: اولی حوا، مادر انسانها، دومی آسیه دختر مزاحم، سومی مریم، دختر عمران، چهارمی خدیجه، دختر خویلد، و پنجمی دست بر سرش نهاده و می افتد و بلند می شود. گفتم: او كیست؟ گفت: جده ات فاطمه (س)، دختر محمد (ص)، مادر پدرت. گفتم: به خدا سوگند به او خواهم گفت كه با ما چه كرده اند.

سپس خود را به او رساندم و در برابرش ایستادم و گریه كنان گفتم: مادر جان! به خدا سوگند حق ما را انكار كردند. مادر جان! به خدا سوگند جمع ما را از هم پراكندند؛ مادر جان! به خدا سوگند حریم ما را مباح كردند. مادر جان! به خدا سوگند پدرمان حسین را كشتند. فرمو: ای سكینه! بس است، دیگر مگو كه جگرم را سوزاندی و بندهای قلبم را پاره كردی. این پیراهن پدرت حسین همیشه با من است و از من جدا نخواهد شد تا آنكه خدای را با آن دیدار كنم.

سپس بیدار شدم و خواستم كه آن خواب را پوشیده نگهدارم ولی برای خانواده ام بازگو كردم؛ كه میان مردم شایع شد». [1] .

سید بن طاووس ضمن نقل بخشی از خواب از زبان سكینه نقل كرده كه این خواب در


چهارمین روز اقامت در شام دیده است. [2] علامه ی مجلسی جزئیات بیشتری را به نقل از برخی تألیفات شیعی نقل كرده است. [3] .


[1] مثيرالاحزان، ص 104، به نقل از آن بحارالانوار،، ج 45، ص 140.

[2] الملهوف، ص 220. در آنجا آمده است: سكينه در خواب به جده اش فاطمه زهرا گفت: مادر جان! به خدا سوگند حق ما را انكار كردند، مادر جان! به خدا سوگند، جمع ما را پراكنده ساختند. مادر جان! به خدا سوگند، حريم ما را مباح شمردند. مادر جان! به خدا سوگند، پدرمان حسين را كشتند.

[3] بحارالانوار، ج 45، ص 194.